ـ آقای اردستانی گفتند که مردم حرکت کرده بودند که به سمت ساختمان رادیو و تلویزیون بروند و مقصد اصلیشان آنجا بود.
رادیو تلویزیون نبود. فقط میخواستیم برویم جایی که به اصطلاح افراد اصلی که سبب دستگیری امام خمینی شده بودند را ببینیم. دوباره دیدیم که ماشینی به سمت ما میآید. فردی که در قسمت عقب آن ماشین سواری بود گفت: «کجا دارید میروید. خودتان را به کشتن میدهید، برگردید بروید دنبال کارتان.» که بعد متوجه شدیم آن فرد سرهنگ بهزادی است. وقتی به نزدیکی باقرآباد رسیدیم یک باغی بود متعلق به آقای حسین نوپرور. که در کنار خیابان درخت بود و یک چاهی آنجا کنده بودند که در آن خاک زیادی ریخته بودند. یک وقت دیدیم که یک اتوبوس آمد و نگه داشت و عدهای سرباز یا ژاندارم از آن پیاده شدند. فرماندهشان [سرهنگ بهزادی] دستور داد که به صورت کمان در خیابان بنشینند. و آنها خبایان را بستند و شروع به تیراندازی کردند.
ـ یعنی تا ایست دادند بلافاصله شروع به تیراندازی کردند؟
وقتی به آنجا رسیدیم و آنها متوجه شدند که ما قصد برگشت نداریم به سمت ما شروع کردند به تیراندازی. عدهای که عقبتر بودند فرار کردند و ما هم که کفن پوشیده بودیم و برای کشته شدن آماده هنوز ایستاده بودیم. فردی بود به نام علیاکبر قلعهخواجهای که الان بیمار است. علیاکبر اردستانی متولد قلعهخواجه که در پیشوا زندگی میکنند. حاجی جنیدی بالای خاک آن چاه رفتند و فریاد زدند «مردم نترسید. این گلولهها هوایی است. چرا فرار میکنید؟» ما ماندیم ولی عدهای فرار کردند. آنها شروع کردند به تیراندازی که البته از کمر به پائین را میزدند. پای مردم را هدف قرار میدادند .ما که دیدیم آنها واقعاً به سمت ما شلیک میکنند و عدهای هم به زمین میافتادند. یک دوستی همراهم بود. که دیدیم زمین افتاد، اما در آن شلوغی نمیتوانستی تشخصیص بدهی که چه کسی تیر خورده است. دیدم که او افتاد. کس دیگری که با ما بود پرسید که او زمین خورد که گفتم نه تیر خورد. گندمزاری بالای خط پوینک بود. آن موقع هم فصل درو کردن گندمها بود که ما به سمت آنجا فرار کردیم و نشستیم. وقتی تیراندازیشان تمام شد، شعاری دادند و برگشتند.
ـ چه اتفاقی برای آقای رجوی و آقای طباطبایی افتاد؟
آنها در همان لحظه اول تیر خوردند. ما هم در گندمزار پنهان شدیم. بعد از اینکه آنها رفتند، یک زمین برای کشت هندوانه بغل مدرسه پوینک هست. از گندمزار بیرون آمدم و رفتم پیش محمدتقی علایی و عده دیگری که آنجا بودند. ایشان پسرعموی من است. یکی از آنها گفت که عزتتان کشته شد. عزتالله رجوی خواهرزاده بنده است. من به آنها گفتم که پس من برنمیگردم و آنها نیز رفتند.
ـ پس شما از نزدیک شاهد نحوه کشته شدن ایشان نبودیدو فقط خبر شهادت ایشان را شنیدید؟
من گفتم که پسر عمو جان من میروم ببینم که چه اتفاقی برای آنها افتاده است. محمدتقی علائی گفت من هم میآیم که اسدالله تکیه هم که الان در کرج ساکن است با ما آمد.
ـ آیا آقای اسدالله تکیه در قید حیاتاند؟
بله. الان ساکن کرج است. به آنجا که رسیدیم. وقتی برای یافتن آقای رجوی به آنجا رفتیم، دیدیم که یکی هم نزدیک افتاده است. لباس مشکی تنش بود. عرقگیرش را بالا زدم دیدم که گلوله سینهاش را شکافته است. سینه پدر آقای حسن خمسه که بستیفروشی دارد. او هم پر از خون بود و مرده بود. کسی را دیدم که بالای سر جنازهای نشسته است. پرسیدم چه شده است؟ گفت من از تهران میآمدم که دیدم اینجا شلوغ شده است. برادرم را دیدم تیر خورده است. همین جا نشستم و شروع کردم به گریه کردن که ژاندارمها با سرنیزه به پای من زدند. آنها فکر کردند که من جزو تظاهرکنندگان هستم. او را بر کول اسدالله گذاشتیم و گفتیم که او را تا سر خیابان برساند که حداقل کسانی که نمردهاند و زخمی هستند مسلمانی پیدا شود و آنها را به بیمارستان برساند. از آنجا رد شدیم و جلوتر که آمدیم دیدیم که حاج عباس که الان فوت کرده است ـ پسرش الان اول بازار ساعتسازی دارد ـ او را دیدیم که نشسته دارد گریه میکند. یک عبا هم تنش بود. از همان عبا بلندها که قدیمیها داشتند. پرسیدم چه شده است؟ گفت که پایم تیر خورده است. پرسیدم دستمال داری؟ گفت آره. دستمالش را گرفتم و محکم پای او را بستم و او را هم گذاشتیم بر کولِ اسدالله تکیه. چون او از همه ما جوانتر بود. جلوتر که آمدیم دیدیم یکی هم روی زمین افتاده و ناله میکند. دیدم سید حسن است. گفتم آقا چه بلایی سرت آمده است؟ گفت که پایم تیر خورده. گفتم دستمال داری؟ گفت بله. دیدم دو تا جوان آمدند که به آنها گفتم او را بلند کنید و تا جایی برسانید که دوباره ژاندارمها آمدند و شروع به تیراندازی کردند. حالا دیگر نزدیک غروب بود وقتی تیر به سمت خاکها میانداختند. گرد و غبار بلند میشد. دوباره برگشتم دنبال عزت پسر خواهرم که نتوانستم پیدایش کنم. بعضیها گفتند نزدیک قهوهخانه تیر خورد، بعضیها میگفتند که نمیدانیم کجا تیر خورد. تیرهایی که آنها میزدند مثل برق برنو ـ تفنگهای قدیمی ـ بود. اما من تو گندمزار نشسته بودم. یک وقت دیدم که ماشین آوردند و نورافکن انداختند و همه مردمی را که آنجا بودند جمع کرده و داخل کامیونها ریختند. وقتی که آنها رفتند هوا تاریک شده بود و کاری نمیتوانستم انجام دهم.
ـ یعنی همه نظامیها رفتند؟
نظامیها بودند. جمعیتی که با ما بود، فرار کردند. آنهایی که با ما آمده بودند.
ـ نه شما گفتید که جنازهها و زخمیها را سوار کامیون کردند؟
بله آنها دیگر رفتند. دیدم من اگر بروم چیزی نیست. همه را هم از آنجا برده بودند. از آنجا آمدم لب خط که نزدیکتر بود. به سمت خیرآباد راه افتادم که شنیدم چند نفر با هم صحبت میکنند. جلوتر رفتم که حاج حسن سفری که معروف به حسن سنقر بود را همراه چند نفر دیگر دیدم. گفتم دیدی که چطور شد. عدهای که فرار کردند و رفتند و تعدادی از آنها راه را پس از 4 الی 5 فرسخی که رفته بودند، گم کرده بودند که ناگهان صدای نزدیک شدن ماشینی را شنیدیم. که کسی فریاد میزد بچهها بیایید سوار شوید. آن یک ماشین باری بود.
ـ آقای محمدی با چه کسانی بودید؟
با همان حسن سنقر که عرض کردم.
ـ یعنی دو، سه نفر بودید؟
نه خیلی بودیم. الان بقیه را به یاد ندارم. اما حاج حسن را شناختم. وقتی داخل ماشین نشستیم گفتم نکند که اینها ما را به گروگان ببرند. گفتم حالا هر چه شده، شده است دیگر. بشینید اگر به سمت گروهان پیچید، معلوم میشود که دیگر گیر افتادهایم و اگر از سمت پل برود یعنی داریم به سمت ورامین میرویم.
ـ آیا ژاندارمها بعد از حادثه موقع برگشت جلوی ماشین را نگرفتنند؟
هیچ کس جلوی ماشین را نگرفت. یعنی خبری از کسی نبود. وقتی به ورامین رسیدیم ورامینی ها پیاده شدند. ما را به همین میدانی که الان هست، قبلاً به این صورت نبود یک گاراژی بود و دیوار خرابهای که اول پیشوا بود، ما را آنجا پیاده کردند. کوچهای بود که به آن کوچه حمام میگفتند من از آنجا راه افتادم که به طرف خانه بروم. خواهرزادهام آنجا نشسته بود، مرا که دید گفت دائی کجا بودی؟ چی شد؟ گفتم هیچی، فقط یک عدهای از مردم را از بین بردند. عزت هم کشته شد و من نتوانستم او را پیدا کنم که توی همان خیابان دیگر از حال رفتم. مرا داخل خانه برده بودند و شربتی به من دادند که تا حدودی حالم بهتر شد. میخواستم به خانه بروم که نگذاشتند. گفتم من مهمان دارم و اهل خانه نمیدانند که چه بلایی سرم آمده است، باید بروم که یکی دو نفر از آنها همراه من آمدند تا به خانه رسیدیم. وقتی به خانه رسیدیم، حکومت نظامی در پیشوا اعلام شد.
ـ حکومت نظامی چهطور اعلام میشد؟
مردم سر و صدا میکردند که دارند هر کسی را که میبینند میگیرند. ما به این صورت متوجه شدیم. آنها حتی باغبانانی که نوبت آب باغشان یا زمینشان بود را گرفته بودند. که آنها گفته بودند ما نوبت آبمان بوده و به باغ رفته بودیم تا نوبت آب بگیریم.
ـ آیا برای دستگیری شما آمدند؟
من فردای آن روز به قائمشهر رفتم. میدانستم که برای شناسایی میآیند.
ـ اصلاً متوجه نشدید که چه کسانی را دستگیر کردند؟
عرض کنم که آقای تقی علائی را البته همان شب حسن جعفری را گرفته بودند. حسن جعفری هم در آن روز کفن پوشیده بود. آنها را دستگیر کردند. اما من با قطار به قائمشهر رفتم و دو ماه در قائمشهر بودم. آنجا رفیقی داشتم و بعد از اینکه سر و صداها خوابید به پیشوا برگشتم.
ـ وقتی که به پیشوا برگشتید، از طرف ژاندارمری کسی سر وقت شما نیامد. یعنی بعد از دو ماه پیشوا آرام شده بود و در اینجا خبری نبود.
نه دیگر دنبال کسی نمیگشتند.
ـ آقای محمدی میخواهم بپرسم شما و بقیه مردم که نزدیک 500 ، 600 نفر شدید که به باقرآباد رسیدید شاید هم کمتر یا بیشتر و همه هم جزء طبقه پایین جامعه و بدون سلاح و دست خالی، به کجا میخواستید بروید؟
عرض کردم که میخواستیم به تهران برویم و بپرسیم جاهایی که مخصوص خود درباریها که این کار را کرده بودند [دستگیری حضرت امام خمینی] اینها کجا هستند. بالاخره آدم باسواد هم بین ما بود که خدمت کرده بودند. آنجا برویم تحصن کنیم ببینیم که میخواهند چه کار بکنند، می خواهند امام را به کجا ببرند، چرا ایشان را گرفتهاند؟
ـ شما خودتون گفتید که هر ماشینی که از سمت تهران به سمت ورامین میآمد، همه میگفتند که آقا نروید، شما که میدانستید که جاده را بستند برای چه رفتید، شما که میدانستید اوضاع به چه صورت است؟
فکر کردیم آنها حریف ما نمیشوند. ما میرویم یا اینکه کاری به ما ندارند یا ممکن است یکی دو نفر را کتک بزنند و به بقیه که دارند میروند، کاری نداشته باشند. اما دیدیم نه خیر، اصلاً همه را میخواهند بکشند. حتی یکی دو نفر از بچههامان که یکیاش آقای ابوالقاسم اردستانی اهل پهنک بود. این بنده خدا توی چاه افتاده بود، نه که چاه عمیقی باشد. چاهی کنده بودند. حسن روحپرور برای اینکه آب از زیر پل رد بشود. یعنی از زیر خیابان به آنطرف جریان داشته باشد آن را کنده بود که یکی توی آن افتاده بود و فوت کرده بود. دیگری مشهدی جعفر ساکن محمدآباد بود. دیگری عزت ما بود که همانجا شهید شد و همینطور آقاسیدمرتضی طباطبایی که همانجا کشته شد. چند نفری هم مثل آقای محمدجعفر اسدی به پایشان تیر خورده بود که تا همین اواخر هم میلنگید. چند نفری هم ساکن محمدآباد بودند مثل آقا کوچیک که تیر به پاهایشان خورده بود و گوشت زیر پایشان از بین رفته بود.
ـ آیا جنازه آقای رجوی را به خانوادهاش تحویل دادند؟
خیر. ما خیلی دنبال آن رفتیم و دردسر دادند. یکی گفت که در زندان قلعه است که حتی به آنجا هم رفتیم. دیگری گفت که در زندان قزل حصار است. هر کسی میآمد و چیزی میگفت. عدهای هم برای اینکه چیزی بگیرند میآمدند و میگفتند که که ما او را دیدهایم و میدانیم که الان کجاست. اگر شما اینقدر پول بدهید، شما را به آنجا میبریم و نشانتان میدهیم. که در آخر معلوم میشد خبری نیست. حتی گفتند که مدتی در جایی که آیتالله طالقانی حبس بودند با او بوده است. وقتی آقا هم آزاد شدند، رفتیم از ایشان پرسیدیم که گفتند نه همچین کسی نبوده است.
ـ یعنی شما باز هم باورتان نمیشد که ایشان کشته شدند؟
تا نزدیکی انقلاب باورمان نمیشد. وقتی که انقلاب پیروز شد، باز هم میگفتیم هنوز عزت هست. میگفتند زندانی مخفی وجود دارد که شاید داخل آن زندان باشد.
ـ در آخر از کجا مطمئن شدید که ایشان شهید شدند؟
دیگر معلوم شد. وقتی که همه زندانیها آزاد شدند و دیدیم که خبری از او نیست.
ـ چه کسی خبر کشته شدن آقای رجوی را به خانوادهاش داد، و عکسالعملشان چه بود؟
من خودم آمدم گفتم. چون او با ما بود. خودم به اینجا آمدم و گفتم که عزت شهید شده است ولی من نتوانستم او را پیدا کنم.
ـ پس شما همان شب 16 خرداد به سمت قائمشهر فرار کردید و دو ماه هم آنجا بودید.
بله قائمشهر بودم.
ـ آقای محمدی متشکریم که وقتتان را به ما دادید.
منبع :